loading...

سیدمحمد سادات میر

The personal blog of " Sayyed Mohammad Sadat Mir "

بازدید : 1
پنجشنبه 24 بهمن 1403 زمان : 7:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیدمحمد سادات میر

دو سال بعد از چاپ مصاحبه‌ام با خانم آوانسیان تصمیم گرفتم با نامه و شناسنامه‌ای که فرزندان خانم دکتر آوانسیان داده بودند و به همراه فیلم‌های مصاحبه‌ام با ایشان و رساله‌ی خود پروفسور، راهی آمریکا شوم.

«نوبتی هم باشد نوبت "حسیبا" است.»
پروفسور ۲۰-۱۸ سال از عمر گرانبهایش را در آمریکا زندگی کرده بود و قطعاً تنها کسی که در خصوص این دوران اطلاعات مفیدی داشته باشد، همین خانم حسیبا، همسر او در آمریکا خواهد بود. به همین منظور از دوستم آرمین که در شرکت هواپیمایی کار می‌کند خواستم برای روز پنجشنبه ۱۴۴۷٫۰۱٫۱۷ هجری خورشیدی یعنی همان ۲۰۶۸٫۰۴٫۰۵ میلادی بلیط پرواز مستقیم از تهران به پنسیلوانیا (فیلادلفیا) بگیرد تا راهی آمریکای شمالی شوم. طی یکی از تماس‌هایی که بعد از مصاحبه با خانم آوانسیان داشتم به من گفت که حسیبا را شاید بتوانم در اینجا بیابم. حسیبا معلم کالج یکی از مدارس فیلادلفیا است.

روز پرواز فرارسید. ساعت ۰۳:۵۰ دقیقه صبح به وقت ایران است و من در فرودگاه تهران منتظر انجام تدارکات پرواز هستم. پرواز برای ساعت ۶ صبح ایران است. یکی‌یکی از گیت‌ها رد شدم و چمدان‌ها و وسایلم بازبینی شدند. وارد هواپیما شدم و منتظرم تا از آسمان ایران عزیز خارج شوم. با اینکه می‌دانم بازگشتی در کار است و نهایتاً یکی-دو هفته دیگر باز به کشور و خانه‌ام بازمی‌گردم، اما حس غریبی گریبان‌گیرم شده. انگار همین که می‌دانم به زودی از این خاک خارج می‌شوم کافی است تا بغض الکی گلویم را فشار دهد. دارم به این فکر می‌کنم که پروفسور چطور توانست ۱۸ سال دور از این خاک باشد؟! یعنی هر بار که سوار هواپیما می‌شد همین احساس را داشت؟! آن‌ها که به هر دلیلی (اجباری یا خودخواسته) مهاجرت می‌کنند، چطور با این بغض گلوگیر کنار می‌آیند؟! نمی‌دانم. هر چه که هست بنا بر اعلام خلبان، تا نیم ساعت دیگر پرواز می‌کنیم و تا حدود یک ساعت و نیم دیگر در ایران نیستم. احساس می‌کردم ۵۹ سال را در ایران گذاشته و رفته‌ام.

بالأخره بعد از ۱۵ ساعت پرواز مستقیم، ساعت ۲۲:۰۰ به وقت ایران، رسیدم فرودگاه فیلادلفیا. الآن ساعت ۱۴:۰۰ به وقت آمریکاست. با اوبر مستقیم رفتم هتل. روز بسیار زیبایی دارد. خیابان‌های رنگی‌رنگی با مردمانی که درست است که سرشان گرم کار و مشغله زندگی است، اما شادند و همین برای انسان کافی است. برعکس خاورمیانه، اینجا بویی از جنگ و خون و کشتار نمی‌آید. در همین مسیر کوتاه فرودگاه تا هتل احساس می‌کنم از اینجا خوشم می‌آید! عجیب است ولی احساس غربت چندانی ندارم! امروز را باید استراحت کنم و فردا اول وقت بروم کالجی که حسیبا در آن مشغول است.

تا رسیدم به هتل و وسایلم را آوردم در اتاق، یک ضرب پریدم روی تخت و تا ۱۲ شب به وقت اینجا خوابیدم. یکم خوابم بهم ریخته بود ولی از نکات جالب اینجور سفرهای دور دنیایی همین است. ۱۲ بیدار شدم و تا حدود ۴-۳ صبح مدارکی که داشتم را مرور می‌کردم. همه‌ی ویدئوها، مصاحبه‌های خودم، اسناد و مدارک، و رساله‌ی پروفسور و مصاحبه‌هایی که خود ایشان با جامعه هدفشان داشتند. دوباره ساعت ۴ صبح خوابیدم و خواب ماندم. ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم و بدون فوت وقت اوبر گرفتم تا کالج حسیبا. با زبان دست و پا شکسته‌ای که بلد بودم و با یاری تراشه ترنسلیت Space X پرسیدم که کجا می‌توانم حسیبا را ببینم که گفتند کلاسش تمام شده و رفته است! کلی خودم را فحش دادم که چرا خواب ماندم اما با فحش و دست به گریبان شدن با خودم کار به جایی نمی‌بردم. برگشتم هتل و تماس‌های بعدی با خانم آوانسیان را مرور کردم. در یکی از تماس‌ها گفته بود که بعد از کالج در یکی از کافه‌های شهر کار می‌کند. اما چند مشکل وجود داشت. یکی اینکه این همه کافه. کدام کافه را باید سر بزنم؟! دوم اینکه با سن و سالی که الآن حسیبا باید داشته باشد، فکر نمی‌کنم بتواند در کافه کار کند. سوم اینکه در کافه‌ای که کار می‌کند که نمی‌شود صحبت کرد. بیخیالش شدم. منتظر شدم تا فردا دوباره بروم کالج سراغش.

ساعت ۸ صبح روز بعد به وقت آمریکا، یعنی شنبه ۱۴۴۷٫۰۱٫۱۹ مصادف با ۲۰۶۸٫۰۴٫۰۷ جلوی درب کالج بودم. آن روز، آخر هفته‌ی آمریکایی‌ها بود و مدارس تعطیل. اما می‌دانستم این کالج کلاس‌های فوق‌العاده دارد. پس سراغ حسیبا را گرفتم که گفتند تا نیم ساعت دیگر کلاس اولش تمام می‌شود و برای استراحت می‌آید به اتاق دبیران. منتظر شدم. ساعت ۰۸:۳۰ آمد. تا چشمم به چشمش افتاد احساس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت. نمی‌دانستم آن حس از کجا نشأت می‌گیرد ولی خیلی خوشایند بود چون یک زن سالخورده اما توانمند را دیده بودم. اگر بخواهم احساسم را برایتان شرح دهم، اینگونه می‌توانم بگویم که انگار رفیق عزیزی را بعد از مدت‌های طولانی ببینی و ندانی وقت خوبی است برای بغل کردنش یا خیر. رفتم جلو. گفتم که از دوستان پروفسور میرحسینی هستم و آدرس ایشان را از دکتر آوانسیان گرفتم.

برخورد دور از انتظاری داشت. انگار ناراحت شد چون اولش تحویل نگرفت. با ابروهایی در هم گره کرده و پشت چشم نازک شده پرسید برای چه آمدی اینجا؟ توضیح دادم که پروفسور میرحسینی در ایران چقدر معروف و شناخته شده است و من در پی نگارش زندگینامه مستند ایشان این همه راه را تا آمریکا آمده‌ام. ریشخندی زد و گفت سراغ انسان درستی نیامدی! وقتی علت را از ایشان جویا شدم، گفت من عقیل را فراموش کرده‌ام. با تمام خاطرات خوب و بدی که داشت.

بعد از کلی خواهش و تمنا قبول کرد که یک روز در خانه‌اش قرار مصاحبه ترتیب دهد. به وی گفتم من یک هفته بیشتر فرصت ندارم و اطمینان خاطر داد که بزودی ترتیب این ملاقات را خواهد داد و شماره واتس‌اپم را گرفت و منم برگشتم هتل. وقتی رسیدم هتل با خودم گفتم بگذار وسایل مورد نیاز مصاحبه را در کوله جمع کنم تا وقتی حسیبا پیام داد معطل جمع کردن وسایل نشوم. حین جمع‌وجور کردن وسایل متوجه شدم عینک فیلمبرداری را یادم رفته از ایران بیاورم! با کف دست محکم زدم به پیشانی‌ام از این همه حواس پرتی. به هوای اینکه عینکم هست، دوربین هندیکم را هم نیاورده‌ام! ناگزیر بودم با گوشی فیلمبرداری کنم. اما سه پایه فیلمبرداری گوشی نداشتم. تصمیم گرفتم هم قدمی‌در خیابان‌ها بزنم و هم سه پایه بخرم. پس راه افتادم و خیابان به خیابان گشتم در فیلادلفیا.

اولین مغازه‌ای که به چشمم خورد یک فروشگاه اسلحه شکاری و کمری بود. برایم خیلی جالب بود. خب فروش اسلحه در ایران هم آزاد است اما فقط اسلحه شکاری نه اسلحه کمری. برای همین وارد مغازه شدم و قیمت گرفتم. خیلی گران بود. ولی این فرصت را برایم مهیا کرد تا چندین اسلحه مختلف را از نزدیک ببینم. تجربه بامزه‌ای بود. مغازه‌های لباس مجلسی و وسایل ورزشی مثل شمشیربازی، دوچرخه‌سواری، گلف، بیلیارد، شنا و... و خشکشویی و خیاطی و غیره و ذلک را پشت سر گذاشتم و رسیدم به یک مغازه موبایل فروشی. سه پایه موبایل را قیمت کردم. ۴۹ دلار بود. برای من که هر دلار را یک و نیم میلیون تومان خریداری کرده بودم خیلی مبلغ هنگفتی بود ولی چاره‌ای نبود. خریدم و با مترو برگشتم هتل. ولی از آن تعریفی که از متروهای آمریکا در ایران کرده بودند خبری نبود! از دستفروشان آفریقایی و آسیایی که گوراگور و پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند گرفته تا سرویس‌های بهداشتی کثیف و ازدحام سرسام‌آور واگن‌های مترو. همه‌اش تقریباً شبیه متروهای خودمان بود. تازه به جرأت می‌توانم بگویم متروهای ما تمیزتر هم هستند.

رسیدم ایستگاه نزدیک هتل. چند صد متری هم پیاده رفتم تا برسم به هتل. در این مسیر یک کازینو، دو کاباره، یک سالن بدنسازی، یک سالن بولینگ و سه تا استادیوم چمن طبیعی فوتبال بود. رسیدم به هتل. ساعت ۱۴:۰۰ شده بود و هنوز ناهار نخورده بودم. وقتی رفتم کلید اتاق را بگیرم، کانسیرج هتل گفت که خانمی‌مسن قبل از من کلید اتاقم را گرفته و الآن منتظر من است. متعجب شدم و کمی‌صدایم را بالا بردم که چرا بدون اجازه من کلید اتاقم را به کس دیگری داده‌اند که مجدداً گفتند چون ایشان فرهنگی بودند کلید اتاق را بهشان دادیم. این جایگاه فرهنگیان در آمریکا برایم خیلی جالب توجه بود. با کمی‌اخم‌وتَخم رفتم بالا و زنگ اتاق را زدم. حسیبا درب را باز کرد.

آنطور که خانم آوانسیان گفته بود، حسیبا باید یک زن مسلمان مقید به اسلام باشد. اما حسیبایی که من می‌دیدم کاملاً بی‌حجاب و شبیه دیگر آمریکایی‌ها بود. این تضاد ذهنم را درگیر کرده بود تا اینکه یکجا از او بپرسم. خلاصه وارد اتاق شدم و به او گفتم صبح که آنگونه با ناراحتی پاسخم را دادید گمان نمی‌کردم عصر دوباره شما را زیارت کنم. پرسیدم چقدر زمان دارد. آیا می‌توانیم امروز مصاحبه‌مان را کامل کنیم یا نه. گفت که فقط برای عذرخواهی بابت رفتار صبح آمده نه برای مصاحبه. خیلی شرمنده شدم. با کلی تعارفات ایرانی از او تشکر کردم و تعجب کرده بود که چرا من اینقدر دارم ابراز شرمندگی می‌کنم! بهرحال قرار شد برای فردا همدیگر را ببینیم.

دوشنبه ۱۴۴۷٫۰۱٫۲۱ ساعت ۱۱:۰۰ صبح به ساعت آمریکا با حسیبا در خانه‌ی او قرار گذاشتم. به لاتین می‌شد ۹ آوریل ۲۰۶۸. امروز اولین روز کاری هفته در آمریکاست اما حسیبا آف است. وسایلم را ریختم داخل کوله و با اوبر رفتم به لوکیشنی که برایم فرستاده بود. قبل از نگارش متن مصاحبه با حسیبا این را بگویم که چون این مصاحبه مستقیماً از لاتین به فارسی ترجمه شده است به زبان کتابی منتشر می‌گردد و کمی‌از حالت مصاحبه خودمانی خارج است. وارد خانه حسیبا شدم و این بار پذیرایی مفصلی از من کرد و از آنجا که می‌دانستم اگر با این اجنبی‌ها تعارف کنی، سریع برخورد می‌کنند و اصطلاحاً تعارف سرشان نمی‌شود، از هر چیزی که برایم می‌آورد و من خوشم می‌آمد بدون رد کردن و تعارف برمی‌داشتم! از او اجازه گرفتم که مصاحبه را ضبط کنم تا بعداً بتوانم کتابت کنم که با روی باز پذیرفت. شروع کردیم.

″ از حسیبا پرسیدم: از کجا با عقیل آشنا شدی؟
گفت: اینطور که خود عقیل می‌گفت؛ سال ۱۹۹۸ (۱۳۷۷ ه.خ) بود که از طرف دانشگاهش در ایران برای انجام امور تحقیقاتی و پژوهشی فرستاده بودنش آمریکا. خب از این مدل مهاجران تحصیلی زیاد به آمریکا، کانادا، استرالیا و کشورهای اروپایی فرستاده می‌شوند. من آن زمان در کافه‌ای در جنوب فیلادلفیا کار می‌کردم. یک شب یک مشتری غمگین را دیدم که گوشه‌ی کافه تک و تنها نشسته و نصف پاکت سیگار کشیده بود. اولش خیلی توجهی نکردم. گفتم شاید امروز ناراحت است. اما این رویه‌ی هر شبش شده بود. بطوریکه تقریباً مشتری ثابت کافه شده بود. یک روز بعد از ساعت کار کافه از او اجازه گرفتم تا سر میزش بنشینم تا کمی‌گپ بزنیم. گفت مرا یاد دانش‌آموزان اول دبستان که وقتی یک گوشه‌ حیاط مدرسه ایستاده‌اند و یک نفر به آن‌ها می‌گوید: می‌خواهی با هم دوست باشیم؟! انداختی.
اما چیزی که توجهم را به سمت عقیل جذب کرد، تنهایی، سکوت و چهره‌ی اندوهگینش بود. کم‌کم به او نزدیک شدم و رفقای خوبی برای یکدیگر شدیم. این پروسه تا سال ۱۹۹۹ (۱۳۷۸ ه.خ) طول کشید. در این مدت به تنها چیزی که فکر می‌کرد درسش بود. مدام تکرار می‌کرد برای رسیدن به کسی باید این دوره‌ی نامعلوم را تمام کند تا بتواند هر چه زودتر به ایران برگردد. انگار خودش هم نمی‌دانست چه مدت قرار است در آمریکا بماند. در این یکسال با آمادگی‌ای که خود عقیل نشان داد، به راحتی توانستم به او نزدیک شده و به بهترین دوستش در اینجا تبدیل شوم.

پرسیدم: چه شد که باهم ازدواج کردید؟
گفت: سال بعدش یعنی سال ۲۰۰۰ (۱۳۷۹ ه.خ) پیشنهاد ازدواج داد. خب آن زمان یک دانشجوی مهاجر ۲۵ ساله بود. منم ۱۹ سالم بود. اصلاً آمادگی ازدواج را نداشتم. به او پیشنهاد کردم دوست بمانیم تا به بلوغ و آمادگی ذهنی برسیم که بتوانیم تشخیص دهیم برای زندگی یکدیگر مفید هستیم یا خیر. او هم قبول کرد.

پرسیدم: مگر شما مسلمان نیستید؟ پس چطور پیشنهاد دوستی قبل از ازدواج را دادید؟
گفت: این ارتباطی به دین ندارد. اینجا مسلمانان زیادی هستند که قبل از ازدواجشان مدتی را با هم دوست هستند تا به شناختی نسبی از یکدیگر برسند. اما خیر. من هیچگاه مسلمان نبوده و نیستم! البته می‌دانم که عقیل برای جلب رضایت خانواده‌اش مجبور شد به آن‌ها دروغ بگوید که من یک لبنانی مسلمانم اما در اصل من یک آمریکایی مسیحی هستم. تا آنجایی که من خبر دارم همه از جمله وارتوش و همسرش هم فکر می‌کردند که من مسلمانم.

ادامه داد: در آن ۹ سال اولی که عقیل برای پژوهش اینجا بود مدام به کافه سر می‌زد برای دیدن من. شب‌ها بعد از کافه گلویی تَر می‌کردیم و با هم اوقات جالبی را داشتیم. شهربازی می‌رفتیم. او به خانه‌ی ما می‌آمد. من به سوئیت او می‌رفتم. گاهاً به عنوان مهمان به کلاس‌هایی که داشت می‌رفتم و موقع کنفرانس‌هایش اذیتش می‌کردم (با لبخند). هیچگونه مشکل خاصی در رابطه‌مان وجود نداشت جز اعتقادات عقیل که می‌گفت هر مسلمانی بایستی با مسلمان ازدواج کند. برای همین خیلی به من فشار می‌آورد تا مسلمان شوم اما من دوست نداشتم دینم را تغییر دهم و همین مورد تنها مانع ما شده بود. بهرحال گذشت تا عقیل با این قضیه کنار آمد. بنابراین سال ۲۰۰۴ (۱۳۸۳ ه.خ) با هم ازدواج کردیم. کاملاً راضی و خوشبخت بودیم. بارها با وارتوش و همسرش ویدئوکال گرفتیم و صحبت کردیم. بطور کلی من از ازدواج با عقیل پشیمان نیستم.

پرسیدم: چه خصوصیات اخلاقی‌ای از عقیل به یاد داری؟
گفت: آن سال‌های اول که احساس تنهایی عجیبی می‌کرد، مدام سرش را با مشروب و سیگار گرم می‌کرد. کارش را انجام می‌داد اما تا اوقات فراغت گیر می‌آورد می‌رفت سراغ کارهایی که جوانان بیکار انجام می‌دهند. در صورتیکه کسی که برای پژوهش اینجاست عموماً برای اینجور کارها وقت ندارد. اما عقیل به همه این کارهایش می‌رسید. چند باری هم‌پیاله‌اش شدم اما کم‌کم از او خواستم این‌ها را کنار بگذارد و تمام تمرکزش را متوجه درس و تحقیقش کند. به من گفت باشد اما مطمئنم به دور از چشم من باز هم می‌خورد. بهرحال من توصیه خودم را کرده بودم و تصمیم گیرنده خود او بود.
در کل آدم خوش اخلاقی بود اما زمان‌هایی که عصبانی می‌شد باید تنها می‌ماند یا آب زیاد می‌خورد. رفته‌رفته شاهد این بودم که ورزشی را انجام می‌داد که به آن نماز می‌گفت. من نمی‌دانستم منظورش چیست اما خودش می‌گفت وقتی این کارها را انجام می‌دهم بیشتر از مشروب و سیگار آرامش پیدا می‌کنم. چون برای من هم آرامشش مهم بود، از انجام این حرکات راضی بودم و گاهی برای اینکه احساس بهتری به او دست دهد من هم باهاش خم و راست می‌شدم و آن حرکات ورزشی نماز را انجام می‌دادم.

پرسیدم: یعنی شما هیچ دوست مسلمانی نداشتید؟ هیچی راجع به نماز نمی‌دانستید؟
گفت: چرا. دوست مسلمان داشتم اما هیچگاه جلوی من نماز نخوانده بودند. برای همین هم اصلاً نمی‌دانستم نماز چیست.
پرسیدم: دیگر چه خصوصیاتی داشت؟
گفت: مثلاً تقریباً هفته‌ای یکبار برایم گل سرخ می‌خرید یا علاقه‌ی شدیدی به بوسه‌های طولانی و بغل کردن‌های زیاد داشت.
خندیدم و گفتم منظورم این‌ها نیست. قضیه خیلی داشت به خاکی می‌رفت. گفتم منظورم این است که برخوردش با دوستانش و شما چطور بود؟
از خنده من متعجب شده بود و گفت: چیز خنده‌داری گفتم؟
گفتم: نه! ادامه بده.
گفت: دوستان زیادی اینجا نداشت. فقط یک مسیح نامی‌بود که هر از چند گاهی به خانه‌مان سری می‌زد. و وارتوش و حمید در ایران که با آن‌ها ویدئوکال می‌کردیم. با من هم که گفتم بسیار رفتار خوبی داشت تا سال ۲۰۰۹ (۱۳۸۸ ه.خ). به یکباره با خوشحالی و سرمستی به خانه آمد و گفت که برایش بلیط برگشت گرفتند تا برگردد خانه. ایران. خب من ناراحت شدم. نمی‌دانستم چگونه دروغ بزرگی که به خانواده و دوستانش گفته را می‌خواهد پاسخ دهد. خودش هم چیزی به ذهنش نمی‌رسید. برای همین آخرین فشار را هم به من وارد کرد. تهدید کرد که یا باید مسلمان شوم یا از هم جدا شویم و خودش به تنهایی برگردد ایران. وقتی جواب منفی من را شنید، به راحتی مرا طلاق داد. آنچنان که نه گذشته‌ای بوده و نه خاطراتی. خیلی آسیب روحی بدی خوردم. به او گفتم همانطور که تو با از دست دادن برادرت قلبت شکسته شد، من هم با اینگونه رفتن تو خواهم شکست. اما انگار گوشش بدهکار نبود. فقط می‌خواست برگردد ایران. گویی انتظار کسی یا چیزی را می‌کشید! وقتی مرا طلاق داد، سه ماه بعدش برگشت ایران. همان موقع‌ها بود فهمیدم باردارم!

پرسیدم: یعنی حاصل ازدواج شما یک فرزند بود؟!
گفت: بله! یک پسر. مارس ۲۰۱۰ (اسفند ۱۳۸۸ ه.خ) فرزندم به دنیا آمد. شرایط بسیار سختی را پشت سر می‌گذاشتم. فرزندی را به دنیا آورده بودم که پدری نداشت. همه از جمله اقوام به چشم یک زن بد به من نگاه می‌کردند. چون کل ماجرا را نمی‌دانستند. تنها پدرم کمک حالم بود. تقریباً سه سالی از عقیل خبری نشد. شنیدم بعد از سه سال دوباره در سال ۲۰۱۳ (۱۳۹۱ ه.خ) آمده سانفرانسیسکو برای طبابت. خوشحال و غمگین بودم. خوشحال از این بابت که پدر فرزندم برگشته و ناراحت از اینکه مرا در آن حال رها کرده و رفته بود. با همه این موارد با او تماس گرفتم و ازش خواستم به فیلادلفیا بیاید.

اول مخالفت می‌کرد اما دو سال بعد قبول کرد آمد به دیدن من و فرزندش. وقتی دیدمش به او گفتم چرا وقتی در ایران برایت پیام گذاشتم که بچه‌دار شدیم، نیامدی؟ گفت برای خدمت سربازی باید به ارتش ملحق می‌شدم و هیچ راهی برای خروج از کشور نداشتم. نمی‌دانم راست می‌گفت یا دروغ. اما وقتی ایلیا ۵-۴.۵ ساله بود آمد و ما را دید. انگار خوشحال بود اما چیزی بروز نمی‌داد. گفت که نمی‌تواند زیاد اینجا بماند و برای طبابت لازم است مدام بین سانفرانسیسکو و تهران در رفت‌وآمد باشد و می‌خواهد در یکی از سفرهایش ایلیا را به ایران ببرد. من خیلی مخالفت کردم اما چاره‌ای جز قبول کردن درخواست او نداشتم چون اگر کار به دادگاه خانواده می‌کشید قطعاً پیروزی با او بود و اینگونه دیگر نمی‌توانستم پسرم را ببینم؛ حتی بصورت ویدئویی.

سال بعد در ژانویه ۲۰۱۶ (دی‌ماه ۱۳۹۴ ه.خ) ایلیا را به ایران برد. با این دو کار آخرش، تمام آن لحظات شیرینی که با هم داشتیم را سوزاند. همه‌ی آن روزها و شب‌هایی که در غم و شادی، سختی و آسانی و خنده و گریه، کنار هم بودیم و سالیان سال زیباترین رفاقت آمریکا را با هم رقم زده بودیم. فرزندم را از من جدا کرد. اوایل از طریق ویدئو کنفرانس ایلیا را می‌دیدم اما رفته‌رفته همان هم قطع شد و دیگر تا به امروز خبری از پسرم ندارم. نمی‌دانم زنده است یا مرده. می‌خندد یا می‌گرید. موفق است یا مأیوس. انگار عقیل هر چه عقده در زندگی‌اش جمع شده بود را می‌خواست سر من خالی کند که کرد. هر چقدر در زندگی پزشکی‌اش موفق بود، در زندگی زناشویی و شخصی خودش ناموفق.
پرسید: شما خبری از ایلیا ندارید؟
گفتم: خیر متأسفانه. ما اصلاً نمی‌دانستیم ایشان فرزند دارد. چون در ایران این را به هیچکس نگفته بودند.
ادامه داد: اینطور که عقیل می‌گفت ایلیا را وارتوش و حمید بزرگ کردند. البته نمی‌دانم بعداً چه بر سر پسرم آمده است که آن‌ها هم خبری از وی ندارند اما تا ۷ سالگی پیش آن‌ها بود.

پرسیدم: بنظرتان کجا می‌شود دنبال ایلیا گشت؟
گفت: هر سر نخی باشد پیش وارتوش و حمید خواهد بود.
گفتم: پس اجازه دهید ادامه مصاحبه را بگذاریم برای بعد تا من با ایران تماسی داشته باشم.
اجازه نداد. گفت دیگر نمی‌خواهد گذشته‌ی غمبار خود را مرور کند و همین دفعه هم با کلی شک و تردید قبول کرده است. پس ادامه دادیم.

پرسیدم: پروفسور که زیاد می‌آمد آمریکا برای طبابت. چرا در این سفرها ایلیا را همراه خود نمی‌آورد؟
گفت: بهانه‌اش این بود که ایلیا خانواده جدید خودش را در ایران پیدا و قبول کرده و همچنین هزینه تهیه بلیط برای دو نفر از ایران خیلی سنگین و پر خرج درمی‌آید. فقط عکس و فیلم‌هایش را هر از چندگاهی به من نشان می‌داد. واقعاً نمی‌دانم این نوع رفتاری که داشت برای چه بود. دوست داشت ایلیا در ایران بزرگ شود؟ می‌خواست مرا متقاعد کند که مسلمان شده و به ایران بیایم؟ تا این حد سنگدل و نامهربان شده بود؟ نمی‌دانم. ولی هر چه بود بدترین کارها را با من کرد. هر چند من از گناهش گذشتم و او را بخشیدم فقط به این امید که قبل از مرگم خداوند یک‌بار دیگر فرزندم را به من نشان دهد.
گفتم: برایتان طلب خیر می‌کنم و امیدوارم هر چه زودتر این اتفاق بیفتد.

پرسیدم: دیگر چه خصوصیات اخلاقی را در اینجا بروز می‌دادند؟
گفت: این سال‌های آخر که برای زندگی آمریکا بود اوقات فراغتش را همانند سال‌های جوانی‌اش سر می‌کرد اما به پیپ هم علاقه‌مند شده بود. یعنی حتا موقع طبابت هم پیپ از کنار دهانش کنار نمی‌رفت. بعد از اینکه برگشت ایران و پذیرفتند که در آنجا مدرک دکترا به او بدهند تا بتواند مطب بزند، سالی شش ماه می‌آمد آمریکا و شش ماه ایران بود. البته غیر از آمریکا هر کشور دیگری که از وی دعوت می‌کردند هم برای طبابت می‌رفت ولی در اینجا از ایرانیان پول عمل نمی‌گرفت. خودش می‌گفت باید گناهان گذشته‌ام را جوری جبران کنم. فکر می‌کرد اینگونه بخشیده می‌شود. شاید هم شده باشد. کسی چه می‌داند. اما رفته‌رفته ارتباط‌مان کم‌رنگ‌تر شد تا اینکه یک روز در سال ۲۰۴۹ (۱۴۲۸ ه.خ) وارتوش زنگ زد و گفت عقیل از دنیا رفته اما نگفت چگونه. من هم به احترام تمام خاطرات خوبی که برایم رقم زده بود همان موقع او را بخشیدم!

پرسیدم: چیز دیگری مانده که فکر می‌کنید گفتنش به ما کمک می‌کند؟
گفت: نه اما اگر توانستی از ایلیا برایم خبری بیاور. ممنونت می‌شوم.
گفتم: چشم حتماً.
و خداحافظی کردیم و برگشتم هتل. ساعت شده بود حدود ۵ عصر. دو-سه روزی در آمریکا گشت و گذار کردم و روز چهارشنبه ۱۴۴۷٫۰۱٫۲۳ بلیط برگشت داشتم به ایران.

برگشتم ایران. بعد از یکی-دو روز استراحت رفتم منزل بچه‌های خانم دکتر آوانسیان. خواستم درباره شناسنامه و نامه‌ای که به من دادند شفاف‌سازی کنند.
پرسیدند: مگر مدارک را نخواندی؟
گفتم: مدارک و مستندات را چرا ولی این دو را وقت نکردم.
گفتند: آن شناسنامه، شناسنامه‌ی ایرانی پسر آقای میرحسینی است که با نام مستعار جواد صابونچی صادر شده و نزد امین ایشان، خانم نگین صامت (از دوستان نزدیک پدر و مادر) نگهداری شده بود و این اواخر بصورت امانی به مادرمان سپرده شده بود تا به دست صاحبش برسانیم. مادر که در بیمارستان بستری بود چند روز قبل از فوت گفت این مدارک را به شما بدهیم؛ و آن نامه، نامه‌ای است که مادرم برای وی نوشته بود. ما بعد از فوت مادرمان این مدارک را در وسایلش پیدا کردیم و چون می‌دانستیم باید به شما تحویل دهیم، آوردیم خدمتتان.
عرق سرد کرده بودم. قشنگ خاطرم هست که سرم به یکباره تیر کشید. انگار شده بود هر آنچه که نباید می‌شد! گوش‌هایم سوت می‌کشید. اصلاً اوضاع قابل تعریفی نداشتم. فقط خداحافظی کردم و به سرعت برگشتم خانه. شناسنامه را باز کردم.
نام و نام‌خانوادگی: جواد صابونچی
نام پدر: رضا صابونچی
نام مادر: نگین صامت
من که تا جایی که یادم هست در بهزیستی بزرگ شدم! پس این شناسنامه دیگر چیست؟! کاملاً گیج و کلافه شده بودم. نامه را باز کردم.

نوشته بود: ″ ایلیای عزیز سلام! حال که این نامه را می‌خوانی یعنی من و پدرت از دنیا رفته‌ایم و تو جوان برومندی شده‌ای. روی تخت بیمارستانم و حالم زیاد خوش نیست و ناچارم خلاصه و مفید برایت بنویسم. وقتی فرامرز تو را به ایران آورد از من خواست تا از تو نگهداری کنم اما من خانواده خودم را داشتم. بنابراین تو را به نگین و شوهرش، رضا سپرد. برایت شناسنامه گرفتند و شدی تنها پسر خانواده‌ای که بچه‌دار نمی‌شدند. حال که دست تقدیر اینگونه رقم زده که تو به خانواده‌ی اصلی خودت برگردی، برو نزد حسیبا و باقی عمرت را با مادر عزیزت که دوری تو را تحمل می‌کرد سر کن. هیچکس نمی‌داند عقیل چرا تو را از مادرت جدا کرد اما قطعاً هدفی پشت این کار بوده است. بنابراین او را حلال کن و باقی‌مانده عمر را به پرستاری از مادر پیرت بگذران. همه ما را حلال کن.
/ وارتوش آوانسیان/ ″

چطور گذشته‌ی ما چنین دنبال ما راه می‌آید. هر که می‌گوید گذشته، گذشته؛ دروغ می‌گوید. نمی‌شود گذشته را سوزاند و از اول ساخت. ما مسئول چیزی هستیم که در گذشته آن‌ها را ساخته‌ایم. پوووف. مغزم داشت سوت می‌کشید. پر از سوال. پر از ابهام. اینکه اگر من با خانواده صابونچی زندگی کرده بودم پس در بهزیستی چه می‌کردم؟! چرا پدرم این خیانت بزرگ را در حق من و مادرم انجام داده بود؟! حالا باید چه می‌کردم؟! من کجا و زندگی در آمریکا و مادر آمریکایی کجا؟! یعنی من تمام مدت نزدیک پدرم بودم و خودم خبر نداشتم؟!


خدایا کمکم کن و از این برزخ نجاتم بده!


شاید باید به وصیت خانم آوانسیان عمل کنم...!


اتــــــــــمــــــــــام

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 42
  • بازدید سال : 86
  • بازدید کلی : 4265
  • کدهای اختصاصی